داستانک

ساخت وبلاگ
آفاق شوهانی‪-‬ - آی ساعت!... ساعت مچی!... وستندواچ!... سیکو!... سیتی‌زن!...
- خوبی رفیق؟! کاسبی چطوره؟
- شکر خدا! هی!... بد نیست!...
- روزی چند تا ساعت می‌فروشی؟
- اوضاع کاسبی بی‌ریخته. خیلی خودمو بکشم، یه روز پنج تا! یه روز هفت تا!
- پیش اومده که فروش نداشته باشی؟
- زمستون پارسال بود، روزی که نیم متر برف تهرانو تعطیل کرد. ساعت‌های من هم تعطیل شدن. حتا نتونستم از ساک دستی بیرونشون بیارم.
- چه مدتی‌یه ساعت می‌فروشی؟
- دقیق حساب نکردم. شاید پنج شیش ماه پیش بود که یهو خسته شدم از آفاق شوهانی بودن. تصمیم گرفتم برای همیشه کنارش بذارم.
- نمی‌فهمم! آفاق شوهانی چیه؟
- یه خانمه. در یه دنیای دیگه به جای اون زندگی می‌کردم، چرت‌وپرت می‌نوشتم.
- یعنی بهت پول می‌دادن که چرت‌وپرت بنویسی؟
- گندِ ماجرا همین بود که یه پول سیاه هم گیرم نمی‌اومد، صب تا شب باید ورور کتاب می‌خوندم، به زندگی این و اون سرک می‌کشیدم، زنده‌ها رو می‌کشتم، مرده‌ها رو زنده می‌کردم، غریق نجات می‌شدم، نون به این و اون می‌رسوندم، قیمت دلار و سکه رو بالا و پایین می‌بردم. آخرین داستان دمار از روزگارم درآورد. سرهنگِ بازنشسته‌‌ی شدم که با بمب شیمیایی زن‌وبچه‌ی مردمو نفله کرد.
- عجب!!... خب حالا از ساعت‌فروشی راضی هستی؟
- چی بگم والّا! بهتر از هیچی‌یه! حداقل صاحب‌کار خودمم! هر جا دلم خواست می‌رم و می‌آم. امروز اینجام فردا یه جای دیگه. دو زار گیرم می‌آد و خرج زن‌وبچه‌ا‌م می‌کنم. دیگه صب تا شب پای چهار تا کلمه سگدو نمی‌زنم. خلاصه داداش! آدمِ خودمم! حالا کدوم ساعتو می‌خوای؟
- هیچ کدوم!
- په!... شما رو به خیر و ما رو به سلامت! آی ساعت!... ساعت مچی!... وستندواچ!... سیکو!....... ورزش3...
ما را در سایت ورزش3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان varzesh3 بازدید : 183 تاريخ : چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت: 21:09