آریوبرزن تلکاچالی- سعدی که روانش شاد باد، در گلستان در باب در سیرت پادشاهان حکایت شماره13 آورده است:«یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت:
ما را به جهان خوشتر از این یک دم نیست/ کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی به سرما برون خفته بود و گفت:
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست/ گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست
ملک را خوش آمد صرّهای هزار دینار از روزن برونداشت که دامن بدار ای درویش. گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعیف او رقّت زیادت شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد.
درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد:
قرار بر کف آزادگان نگیرد مال/ نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبود، حال بگفتند به هم بر آمد و روی ازو درهم کشید و زینجا گفتهاند اصحاب فطنت و خُبرت که از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه/ که هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نبینی ز پیش/ به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
گفت این گدای شوخ مبذّر(اسرافکار) را که چندان نعمت به چندین مدّت برانداخت برانید که خزانه بیتالمال لقمه مساکین است نه طعمه اخوانالشیاطین.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد/ زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ
یکی از وزرای ناصح گفت: ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند، امّا آنچه فرمودی از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نیست، یکی را به لطف امیدوار گردانیدن و باز بهنومیدی خسته کردن
بروی خود در طماع باز نتوان کرد/ چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد
کس نبیند که تشنگان حجاز/ به سر آب شور گرد آیند
هر کجا چشمهای بود شیرین/ مردم و مرغ و مور گرد آیند»
خوانش
داستان این حکایت وجهی بروندرباری دارد. ماجرا البته از ملوکی شروع میشود که شبی بد از مستی فراوان مدعی میشود که بهترین لحظه ما همین یک دم است و از هیچ چیزی در جهان غم نداریم که اتفاقا درویشی بینوا این سخن شاه را میشنود و در پاسخش میگوید گرچه خوششانسی تو را در جهان کسی ندارد، ما هم- باوجود مسکنت و بدبختی- توی این جهان هیچ غمی نداریم. شاه از این سخنش خرسند میشود و به او لباس و دینار و درهم داد و بعد لباسی هم برایش فرستاد و درویش همه را در یک چشم به زدن آن نقد و جنس را به اصطلاح خورد. ادامه ماجرا هم به صورتی است که شاه چیزی به او میدهد و درویش یا گدا هم آنها را اسراف میکند. در حقیقت حکایت بر این موضوع تاکید دارد که اگر قرار باشد ملوک همین جوری در خزانه را باز کنند، طبیعی است که هر کسی به خود اجازه میدهد به سر این سفره بیاید. در ابیات آخر سعدی میگوید کسی ندیده که تشنگان حجاز کنار آب شوری جمع شوند، جایی که آب شیرین و گوارا باشد، مردم و مرغ و مور هم گرد آن چشمه جمع میشوند. این تمثیل به نوعی میخواهد به کسانی که اموال مردم را در اختیار دارند بگوید که نمیتوان بیجهت بیتالمال را حیف و میل کرد بلکه باید مواظب این اموال بود. ورزش3...
ما را در سایت ورزش3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان varzesh3 بازدید : 246 تاريخ : يکشنبه 9 دی 1397 ساعت: 6:48