یوهان کرویف را 17 فوریه 1974 برای اولین بار از نزدیک دیدم. او 26 سال داشت و من کودکی 11 ساله بودم. آن روز رئال در برنابئو میزبان بارسلونا بود. سرمای سختی بر مادرید حکمفرما بود از جنس زمستان های قدیمی اسپانیا. تنها گرمایی که حس می کردم گرمای دست پدرم بود که سخت مرا از میان جمعیتی که به عمرم ندیده بودم به جلو هدایت می کرد. توجه داشته باشید که آن موقع تنها 11 سال داشتم.
سعی داشتیم دو ساعت زودتر از باز شدن درهای استادیوم خودمان را برسانیم چرا که می خواستیم در بهترین نقطه ورزشگاه بنشینیم، جایی نزدیک به چمن؛ در غیر این صورت باید در بدترین نقطه ورزشگاه و از میان بدن های تنومند و سرهایی که مرتب این سو و آن سو می رفتند رنج تماشای یک بازی 90 دقیقه ای را به جان می خریدیم.
خوشبختانه موفق شدیم در یکی از بهترین نقاط ورزشگاه مستقر شویم؛ جایی بین فوندو سور(دروازه جنوبی) و نقطه کرنر. البته آنجا خطر برخورد توپ به من که جثه ای ریز داشتم، وجود داشت با این حال آنجا را با یک دنیا هم عوض نمی کردم. نمی دانم که فاصله دو ساعت تا شروع بازی چگونه گذشت. مطمئنا در حالیکه حرکاتم تحت نظارت پدرم بود، با خوردن تنقلات، زمان را سپری کردم.
تماشای بازی اسطوره ای مثل کرویف با آن چشمان دریده که به فوتبال بیشتر از هر چیزی در دنیا عشق می ورزید، کسی که با فوتبال نفس می کشید و با آن زنده بود، با آن قیچی برگردانی که هنگام تبلیغ پینتوراس برگر می زد، روی من تاثیر شگرفی گذاشت.
او در دو قدمی من بود و حسی که در آن لحظه به او داشتم حسی آمیخته با نفرت و تحسین بود. نفرت؟ واضح است؛ چون من هوادار رئال بودم و برای دیدن بازی تیم محبوبم به برنابئو رفته بودم نه یوهان کرویف. تحسین بدین خاطر که در آن روزگار سفید و سیاه اسپانیا(اشاره به دیکتاتوری فرانکو)، تماشای یک بازی فوتبال و بخصوص دیدن ستاره ای چون کرویف می توانست موهبتی باشد.
کرویف دشمن شماره یک من و تیم محبوبم بود با وجود اینکه ساعت ها سعی می کردم قیچی برگردان معروف او در آن تبلیغ را تقلید کنم. در آن سن و سال، درک درستی از واژه "باشکوه" نداشتم اما کرویف برای من مصداق بارز این کلمه بود. او بارها در طول بازی نزدیک به جایگاهی شد که در آن نشسته بودم، او وقار و شکوه خاصی در زمین مسابقه داشت حتی زمانیکه اعتراض می کرد و با حرکات دست نارضایتی خود را نشان می داد.
وقتی رئال 1-0 عقب افتاد، تماشای بازی او برای کودک 11 ساله ای که عاشق بازی "پیری(کاپیتان سابق رئال)" بود، غیر قابل تحمل شد. بخصوص که قبل از پایان نیمه، کرویف یک گل هم به رئال زد هرچند آن گل را خوب ندیدم ولی اطمینان داشتم که زننده گل، خود او بوده چون همه بازیکنان بارسلونا او را در آغوش می گرفتند.
همانطور که به آغاز نیمه دوم فکر می کردم، به این هم می اندیشیدم که در نیمه دوم نمی توانم کرویف را به اندازه نیمه اول از نزدیک ببینم. از او نفرت داشتم ولی از سوی دیگر دوست داشتم او را کنار خودم داشته باشم. از این حس البته که بدم می آمد.
اشتباه می کردم چون کرویف به عنوان بازیکن آزاد، در همه جای زمین حضور داشت و او را در 20، 30 و 50 متری خودم می دیدم. کرویف بازی را به دلخواه خود کنترل می کرد؛ به بهترین شکل ممکن. بارسا در نیمه دوم سه گل دیگر نیز زد که تنها یک گلش را به وضوح دیدم؛ گل چیپ خوان کارلوس. دیگر گل ها را بخاطر روحیه خرابم در آن هوای سرد و اینکه در سوی دیگر زمین به ثمر رسیدند، از دست دادم.
در بازگشت به خانه، ناامیدی بزرگی به وسعت دنیا داشتم؛ رئال 5-0 در خانه باخته بود و مرد اول میدان نیز کسی نبود جز کرویف اما با گذشت زمان و با عظمت بیشتری که یوهان در سال های بعد پیدا کرد، آن شب در زندگی من به عنوان یک هوادار فوتبال به یک شب تاریخی بدل شد.
خوشبختانه این شانس را پیدا کردم که در یکی از معدود دفعاتی که کرویف به مارکا آمده بود به او بگویم:" یوهان، من آنجا بودم، همان شب پیروزی 5-0 بارسا دربرنابئو، در دو قدمی تو."
روبرتو پالومار: مارکا
ترجمه: رضا سیف
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان varzesh3 بازدید : 116