قسمت سیویکم- پژمان دادخواه- از وقتی این کار را شروع کرده بود به کارهای دیگرش نمیرسید. صبح تا غروب کار میکرد و وقتی به خانه برمیگشت تاب و توان نشستن و صحبت کردن را نداشت. به زور لقمه نانی میخورد و از حال میرفت. کاری بود که خودش از سر ناچاری انتخاب کرده بود و کسی را مقصر نمیدانست. سعی میکرد در زندگیاش، کسی را مقصر نداند و همه تقصیرات را به گردن خودش میانداخت. از سر بیکاری به این کار پناه آورده بود و درآمد زیادی هم نداشت. درآمدش نوسان داشت و مخارج ماشین هم زیاد بود. بدتر از همه از یکنواخت بودن کارش خسته شده بود؛ روزی صد بار خیابان را میرفت و برمیگشت. از خیابانی که روزگاری عاشقانه دوستش داشت، حالش به هم میخورد. دیگر خسته شده بود. حوصله این کار را هم نداشت و فکر میکرد سهمش را از دنیا نگرفته است. و نگرفته بود. گاهی وقتها هست که آدم دلش برای خودش تنگ میشود، برای
دلتنگی,هایش، برای بیقراریهایش و دوست دارد با تمام وجود گریه کند تا تمام شود. شاید برای همین است که میگویند گریه دوای درد است. آن روز راننده تاکسی چنین حس و حالی داشت. با بیحوصلگی کارش را شروع کرد. چند مسافر سوار کرد و وقتی دید حوصله کار کردن ندارد، بعد از آن دیگر مسافر سوار نکرد. حوصله هیچ کاری نداشت. به بام تهران رفت، همانجایی که هر از گاهی روزهای دلتنگیاش را آنجا سپری میکرد. آنجا هم دیگر برایش دنج نبود. شلوغ بود و آدمهای زیادی به آنجا میآمدند. اصلاً در این شهر دیگر جای دنجی پیدا نمیکرد. حوصله هیچکس را نداشت و دلش میخواست لحظاتی با خودش تنها باشد و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند. از آن بالا شهر را که نگاه میکرد، خیلی کوچک به نظر میرسید؛ کوچکتر از آن چیزی که فکرش را میکرد. دستش را از بالا روی پوست شهر میکشید و نوازشش میکرد. با این کار دردهایش التیام مییافت و سبکتر میشد. نمیدانست خودش دلتنگ است یا بقیه آدمهای اطرافش هم دلتنگ هستند و از سر دلتنگی به اینجا آمدهاند. اما انگار خودش تنها بود و همه دستهجمعی به آنجا آمده بودند. به شهر خیره شد و اتفاقات گذشته در ذهنش مثل یک فیلم مرور شد. سختیها، دردها و رنجهایی که این سالها کشیده بود در ذهنش بالا و پایین میرفت. بیحاصلی، روزمرگی و یکنواختی دلتنگش میکرد. دلتنگی هم درد کمی نبود و با هیچ دارو و درمانی خوب نمیشد. دلش میخواست بلند شود و داد بزند: «آهای آدما. یه لحظه بهم گوش کنید. شما هیچ وقت دلتنگ شدید؟ اصلاً میدونید دلتنگی و بیحوصلگی چیه؟ چه جوری میشه خوبش کرد؟ راهش چیه؟ تو رو خدا اگه میدونید به منم بگید.» و یکی دستش را بلند میکرد و به طرفش میآمد و برایش قصه دلتنگی را با تمام جزئیاتش شرح میداد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و در فکر و خیال بود که مردی با دست به شانهاش زد: «آقا ببخشید فندک دارید؟» سرش را بلند کرد و مرد تکیدهای را دید که سیگاری به دست دارد. با بیحوصلگی گفت: «نه. ندارم.» و دوباره سرش را روی پاهایش گذاشت. مرد کنارش نشست و به شهر خیره شد. ورزش3...
ما را در سایت ورزش3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان varzesh3 بازدید : 212 تاريخ : دوشنبه 26 آذر 1397 ساعت: 5:02